رمان دختران زمینی پسران آسمانی 4


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 36
بازدید کل : 3956
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[40,0];
رمان دختران زمینی پسران آسمانی 4
دو شنبه 28 دی 1394 ساعت 16:14 | بازدید : 319 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

مهدیس- که بمونی پیشم تا غروب خورشید رو از اینجا ببینم
من-فکر کردم چه چیز مشکلی می خوایی …قبوله
با این که خیس شده بودم و پاهام خسته شده بود ولی به خاطر مهدیس وایسادم …خورشید در رنگ های نارنجی و قرمز آسمان کم کم محو می شد ….مهدیس آروم گفت:
مهدیس-می دونستی من عاشق دریام …همه چیزش بهم آرامش میده
نگاهش کردم …انگار اونم توی غروب خورشید گم شده بود …بالاخره خورشید پایین رفت …آسمون کم کم تیره می شد ….دستش رو گرفتم و گفتم:
من-حالا دیگه بریم ….
با هم شنا کردیم تا رسیدیم لب ساحل هوا کاملا تاریک شده بود …زود تر از اون اومدم بیرون ….چرا هیچ کس نیس ….یعنی همه رفتن؟؟؟؟…مهدیس اومد بیرون …برگشتم ….این چرا مانتوش اینطوریه؟؟؟؟؟….مانتوی نخیش خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش …در واقع می شد گفت لخته چون انگاری چیزی تنش نبود و اندام قشنگش رو به نمایش گذاشته بود انگار فقط مایو بود تنش …..خجالت کشیدم نگاش کنم ….اونم یه نگا به خودش انداخت و با دیدن خودش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین ….با خجالت گفت:
مهدیس-پس بقیه رفتن؟؟؟؟؟
من-ظاهرا اینطوریه
مهدیس-یعنی نفهمیدن ما نیستیم
من-نمی دونم
تو جیبام دنبال موبایلم گشتم که یادم افتاد موقعی که دیدم ماکان داره دنبال مهدیس می ره سپردمش به محمد و رفتم دنبالش ….روم نمیشد به مهدیس نگا کنم …دوس نداشتم فکر کنه مرد هیزیم ….همونطور که سرم پایین بود پرسیدم:
من- کیف با خودت نیاوردی؟؟؟؟؟
یه خورده فکر کرد و بعدش با عجله به سمت صخره ای رفت …یه کیف مشکی از پشتش بیرون آورد :
من-میشه موبایلتو بدی ؟؟؟؟
دستش رو کرد توی کیفش …کم مونده بود سرم بخوره به شن های ساحل …آرتروز گردن نگیرم خیلیه …نمیگم خیلی هم خوب بودم ولی دوس نداشتم مهدیس در موردم فکرای بد بکنه …یه خورده دیگه گشت و بعدش گفت:
مهدیس-ای واییی؟؟؟؟جا مونده هتل
شب سده بود و سوز میومد …مهدیس داشت می لرزید …رفتم به طرف جاده …پرسید:
مهدیس-کجا میری؟؟؟؟
من-میریم که برسیم به شهر …فکر کنم نیم ساعت پیاده تا اونجا راه باشه
مهدیس-یعنی باید از جاده بریم؟؟؟؟
من-آره دیگه چاره ای نداریم
مهدیس-اگه گرگ یا سگ توی جاده باشه چی؟؟؟؟
من-من هواتو دارم تو فقط پشت سر من بیا
باید از یه جاده ی خاکی می گذشتیم تا به یه شهر کوچیک برسیم …مهدیس خیلی ازم خجالت می کشید…. اگه می شد بلوز خیسم رو در می آوردم میدادم بهش …حیف که یه زیر پوش هم زیرش نداشتم …از کجا می دونستم تو یه همچین مخمصه ای گیر می کنیم ؟؟؟….پشت سرم میومد …منم برنمیگشتم عقب ….صدای زوزه ی سگ میومد و من مطمئن بودم که ترسیده …یهو یه نور از اول جاده پیده شد …یه ماشین بود …رفتم جلوشو دست تکون دادم ….وایساد …دو تا جون بودن …اون که بغل راننده بود شیشه رو داد پایین …منم رفتم و دستم رو تکیه دادم به پنجره:
من-ببخشید آقایون من و خانومم گوشی هامون رو تو هتل جا گذاشتیم اگه میشه لطف کنید ما رو تا شهر برسونید
همون پسره که شیشه اش رو داده بود پایین یه نگاه به مهدیس که پشت سرم بود کرد …دوست داشتم گردنش رو خورد کنم …مهدیس پشتم قایم شد…منم جلوش وایسادم …رانندهه جواب داد:
-بله بفرمایید بالا
مهدیس اول سوار شد و پشت راننده نشست …منم نشستم کنارش …یه خورده که رفتیم فهمیدم پسره داره از آیینه مهدیس رو میخوره …اگه کارمون بهشون گیر نکرده بود هر دوتاشون رو میکشتم …رو به مهدیس گفتم:
من-جاتو با من عوض کن خانومم؟؟؟
با دو تا چشم توپی نگام کرد …یه چشم غره بهش رفتم که فهمید نباید ضایع بازی در بیاره …آروم از جلوم رفت و نشست اونور …منم نشستم جاش و یه چشم غره به پسره رفتم که حساب کار دستش اومد … وقتی رسیدیم شهر یه تشکر زیر لبی کردم …شهر تقریبا خلوت بود …مسافر خونه ای دیدم …از مهدیس پرسیدم :
من-پول همراهت هس
مهدیس-اره فکر کنم دویست تومن داشته باشم
من-خوبه
و به سمت مسافر خونه رفتم ..اون بیچاره هم که پشت من قایم شده بود تا کسی نبینتش …لباسش هنوز خیس بود …وارد مسافرخونه شدیم …یه مرد معتاد اونجارو اداره می کرد…یه نگاه بدی به مهدیس انداخت…یه اخم کردم …رفتم و با جدیت پرسیدم:
من-آقا ببخشید من و خانومم یه اتاق می خواستیم
معلوم بود تازه کشیده بود …حرف هاش رو کشدار ادا می کرد:
-شناشنامه دارید؟؟؟؟
من-متاسفانه توی هتل بوشهر جا گذاشتیم
-متاشفم نمی تونم …مشئولیت داره
من-دو برابر حساب می کنیم
شل شد …اسم پول که میومد وسط حاظر بود هر کاری بکنه …اجاره یه اتاق شبی سی تومن بود …ما هفتاد تومن دادیم …با مهدیس رفتیم تو یه اتاق …جرعت نکردم براش اتاق جدا بگیرم ..به مرده اعتباری نبود …حتی نمیتونستم یه لحظه تنهاش بذارم …تا رسیدیم تو اتاق شروع کردم به فحش دادن:
من-مردک مفنگی …بی شعور کثیف …
تا خواستم دوباره فحش بدم …مهدیس که پشتش به من بود گفت:
مهدیس-بسه بابا ولش کن
مهدیس بیچاره خیلی خجالت می کشید …باید براش لباس می گرفتم وگرنه تا صبح سرما می خورد …بلند شدم و گفتم:
من-پولاتو بده
مهدیس-برای چی؟؟؟؟
من-تو کاریت نباشه بده
پولاش رو گرفت طرفم ….پول رو گرفتم…خیلی نگرانش بودم …نمیتونستم تنهاش بزارم …اگه پول همرام بود قطعا می بردمش بهترین هتل شهر …وضع مالیمون توپ بود …بابام خیلی لی لی به لا لام میذاشت …اخه ته تغاری بودم ….تا حالا بیستا ماشین مدل بالا عوض کردم …همه هم صد ملیون به بالا …. سختم بود ازمهدیس پول بگیرم …از یه طرف هم وقتی به باباش فکر می کردم ازش متنفر میشدم ….ولی الان وقته کینه ورزی نبود:
من-مهدیس خوب گوش کن چی می گم …این کلید رو میگیری درو قفل میکنی ….به هیچ وجه هم بازش نمی کنی …مگه اینکه خودم باشم
مهدیس-باشه
من-خوب فهمیدی؟؟؟؟؟
مهدیس-آره فهمیدم
من-پس من نگران نباشم دیگه
مهدیس-می خوایی کجا بری؟؟؟؟؟
من-جایی کار دارم زود برمیگردم.
و اومدم بیرون و منتظر شدم تا در را قفل کند …وقتی مطمئن شدم در قفل شده اومدم بیرون …مرده معتاده چرت می زد …به طرف یه فروشگاه رفتم ….
مهدیس
اخیش که رفت …دیگه داشتم از خجالت اب می شدم …دراز کشیدم روی تخت …وقتی با سپهر حرف میزدم احساس می کردم از سر تا پام میلرزه ….وقتی بهش فکر میکردم یه لبخند میومد گوشه ی لبم …یه جورایی یه حسی بهش داشتم …چشماش جادوم می کرد .
داشتم با خودم فکر می کردم که در اتاق زده شد…با خوشحالی دویدم طرفش که یادم افتاد سپهر گفت حواسم باشه فقط درو رو خودش باز کنم …داد زدم:
من-کیه؟؟؟…سپهر تویی ؟؟؟
صدای اون مرد مفنگیه در اومد:
-منم عژیژم …درو باژ کن
خدا رو شکر که باز نکردم …یه خورده ترسیدم …البته از یه خورده بیشتر …خیلی ترسیدم …نشستم رو تخت و جواب ندادم …اون هی حرف میزد و دسگیره رو بالا و پایین میکرد منم هر لحظه ترسم بیشتر می شد …چند لحظه صداش قطع شد …دوباره در زده شد با صدای لرزون گفتم:
من-آقا تو رو خدا برو …من شوهر دارم
سپهر-منم مهدیس ….بار کن
انگار دنیا رو بهم دادن …با تمام سرعت رفتم طرف در حتی خجالت رو هم گذاشتم کنار …در و که باز کردم سپهر با دو تا پلاستیک اومد تو و گفت:
سپهر-چی شده؟؟؟؟…
من-هیچی
سپهر-پس اون حرف ها چی بود می زدی ؟؟؟؟
جوابی ندادم…دوباره گفت:
سپهر-بگو چی شده ؟؟؟
من-می گم ولی قول بده کاری نکنی
سپهر-حالا تو بگو
من-قول دادیا
سپهر-باشه تو بگو
من-اون مرد معتاده اومده بود اینجا …همش در میزد و حرف های چرت میزد …منم از ترسم یه گوشه نشسته بودم
سپهر اخم هاشو کرد تو هم و گفت:
سپهر-ای بی پدر ومادر
و به طرف در رفت که بازو های مردونه اش رو گرفتم و گفتم:
من-تو قول دادی …یادت نره
با عصبانیت دست کشید تو موهاشو و چند ثانیه دستش رو تو مو هاش نگه داشت …یه نفس عمیق کشید و به طرف پلاستیک ها رفت و یکیش رو گرفت طرفم:
سپهر-گفتم تا صبح سرما می خوری …
توشو نگا کردم ….یه مانتوی قهوه ای بود …سلیقه اش خیلی خوب بود … گفتم:
من-میری بیرون تا بپوشمش
سپهر با حالت مسخره ای گفت:
سپهر-من که دیگه دیدمت چه فرقی میکنه؟؟؟
دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته قورت بده …با این حال سریع رفت بیرون …منم تند مانتوم رو عوض کردم …در زد و گفت:
سپهر- می تونم بیام تو؟؟؟؟
من-آره
تا چشمش به من افتاد یه نگاه تحسین برانگیز بهم انداخت …و رفت طرف تخت دو نفره …یه خمیازه کشیدم …خندید و گفت:
سپهر- خوابت میاد کوچولو؟؟؟؟
سرمو تکون دادمو و دماغم رو خاروندم…یه قهقه زد و گفت:
سپهر-بیا بخواب
پتو رو زدم کنار و خوابیدم …پرسیدم:
من-سپهر؟؟؟
سپهر-هوم؟؟؟
من-به بچه ها خبر دادی؟؟؟
سپهر-آره از باجه یه زنگ بهشون زدم … گفتم تو داشتی غرق می شدی که من نجاتت دادم …تا رسیدیم به ساحل اونا رفته بودن الانم رفتیم یه مسافر خونه
من-اها…نپرسیدی چرا ما رو جا گذاشتن؟؟؟.
سپهر-چرا اتفاقا …گفت ماکان گفته ما زود تر رفتیم
من-تو چی جواب دادی؟؟؟؟
سپهر-گفتم حتما اشتباه کرده
من-سپهر ازت ممنونم
سپهر-برای چی؟؟؟
من-خیلی هوامو داشتی
یه لبخند زد و گفت:
سپهر-فکرشم نکن
پلکام داشت سنگین می شد …جالب اینجا بود که اصلا از سپهر نمی ترسیدم …من با اون تو یه اتاق …تنها …هر دختر دیگه ای بود می ترسید …ولی من به سپهر اطمینان داشتم …
چقدر هوا گرمه …چشمام رو آروم باز کردم …ای وای خاک دو عالم بر فرق سرم …این چه وضعیه …خوابیده بودم روی سینه ی ستبر سپهر …و با نفس هاش بالا و پایین می شدم …خواستم آروم بلند شم که بدتر افتادم روش …چشماش باز شد …یا پیغمبر … به چشماش نگا کردم …توی چشماش گم شده بودم که به خودم اومدم و زود از روش بلند شدم …با شرمندگی گفتم:
من-ببخشید من یه خورده بد خوابم
لبخندی زد و گفت:
من-اشکالی نداره
اومدم از در برم بیرون که گفت :
سپهر-کجا؟؟؟؟
و از رخت خواب اومد پایین …لباسش رو عوض کرده بود ….گفتم:
من-با اجازه ی شما برم توالت
سپهر-وایسا باهات بیام
با هم از اتاق اومدیم بیرون …اینجا پر مرد های الاف ….رفتم توی دستشویی …سپهر هم چسبید به در …یکی نیس بهش بگه اینجا کثیفه …زود اومدم بیرون …منو تا دم اتاق اسکورت کرد و خودش رفت تا به یه تاکسی زنگ بزنه …
***
ترانه
یه کلاس رو از دست داده بودم …این یکی رو دیگه نمی شد نرم …لباس هام رو پوشیدم و زنگ زدم به آژانس …یه عالمه دستمال کاغذی چپوندم تو کیفم و با بوق های ممتد تاکسی رفتم پایین و سوار شدم …خوشبختانه پیرمرد بود …. خداتومن هم پول چاپید ازم ….رفتم داخل آموزشگاه ….کیارش کلافه دم در کلاس بود …. کت اسپرت یشمی با شلوار مشکی ….جیگری بود ….دخترا که قصد قورت دادنشو داشتن ….وسطای راه التفاتی به من کرد و با دیدنم با سه تا قدم بلند به من رسید ….باشه بابا می خوایی بگی قدت بلنده ….فهمیدم بابا ….سرم کاملا بالا بود و زل زدم به چشماش …کلافه بود ….با صدای آرومی گفت:
کیارش-کجا بودی ترانه …..نمیگی من دیونه می شم …شماره موبایلتو هم ندادی بهت زنگ بزنم خبر بگیرم …دانشگاه هم که نمی رفتی ….
من-کیارش آروم باش …من خوبم ….سرما خورده بودم … چرا شمارمو از پندار نگرفتی؟؟؟؟؟
کیارش- ازش خواستم ولی نداد ….می دونی که با من لج
من-رنگت پریده ….چی کار می کنی با خودت ؟؟؟؟؟….
کیارش-بیا بریم سر کلاس
با هم رفتیم ….باز در طول کلاس حواسش فقط به من بود ….ویالونم رو دادم دستش و گفتم:
من-هی آقا حواست کجاس؟؟؟؟؟؟؟…همه دارن می زنن تو فقط بی کاری
نگاه شیفتش رو برداشت و گفت:
کیارش-ها ….واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و نگاهی به اطراف انداخت ….ببینید عشق چه به سر آدم میاره ….این نمیترسه من بی آبروش کنم ….خندیدم و گفتم:
من-بله آقا ….حالا بیا اینو بگیر بزن …از بس هولی ویالونت رو یادت رفته بیاری
لبخندی زد و شروع کرد ….دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم:
من-هزار بار بهت گفتم اینو این طوری بگیر …
یه جریان ۲۲۰ولتی از بدنش رد شد….دستم و برداشتم و با تعجب نگاش کردم ….این چه مرگشه؟؟؟؟؟… خاک تو سر بی شعور پندار که یه کلام به این بدبخت نگفت ترانه سرما خورده ….ببین بچه گیج میزنه ….یه تکون شدید خورد و به خودش اومد …شروع کرد به زدن …خیلی پیشرفت کرده بود …بعد از کلاس یه راست رفتم طرف دفتر پندار…در زدم و وارد شدم…پش میز نشسته بود و داشت پوشه ای رو نگا می کرد …بدون این که سرش رو بیاره بالا گفت:
پندار-بالاخره اومدی مش رجب …گلوم خشک شد …
نه خیر …این آدم بشو نیس …حد اقل سرتو بیار بالا ببین چه فرشته ایه…رفتم کنار میز و زدم روش ….سه متر پرید هوا ….سرش و آورد بالا و گفت:
پندار-چته؟؟؟؟؟
من-دیگه چشات کور شده …منو مش رجب می بینی
پندار یه نگاه دقیق بهم انداخت و دسش و زد زیر چونش و گفت:
پندار-نه …حالا که نگا می کنم میبینم …بی شباهت هم نیستید
یکی از پرونده ها رو برداشتم با تمام حرص زدم تو سرش که دستش و آورد بالا و غش غش خندید ….رو آب بخندی …با ننه ات حلوات و بپزیم ….نکبت …نگاش نکردم و گفتم:
من-نسرین نیست ؟؟؟؟؟
پندار- نه …با شوهرش رفتن مسافرت …کاری داری؟؟؟؟؟
من-نه دیگه …
عینکش و روی بینیش جا به جا کرد و سرشو انداخت پایین :
پندار-پس برو مزاحم نشو
یه فحش نثارش کردم و اومدم بیام بیرون که چشمم خورد به کتاب استاد فتحی ….. چند روز پیش بهش قرضش داد ….پر از نقش ها و طرح های قدیمی و برگزیده بود ….یه فکر شیطانی از سرم گذشت …سرش پایین بود و حواسش به من نبود …رفتم و یواش کتابو برداشتم و زدم بیرون …یه بشکن زدم رو هوا و گفتم:
من-فدای تران جون خودم …اووووو….عاشقتم استاد فتحی ….
رفتم جلوی در که دیدم کیارش جلوی پام پارک کرد و گفت:
کیارش-اگه ماشین نیوردین سوار شین می رسونمتون
من-ممنون مزاحم شما نمی شم
کیارش – تعارف نکن بپر بالا
منم از خدا خواسته پریدم بالا ….هوا خیلی سرد بود ….بخاری جنسیسش رو روشن کرد …کفم برید ….سه سوت گرم شدم ….اخه خدا جون …چاکرتم ….چی می شد یه دونه از این عروسک ها هم نسیب ما می کردی ….ای وای یادمه آخرین باری که به یه ماشین مدل بالا حسرت خوردم ال نودم تا یه ماه افتاد تعمیر گاه ….غلط کردم هیچی ال نود خودم نمی شه …صدای کیارش منو از خیال بیرون آورد …من نمی دونم چرا این چند ماه درصد شیطونی هام رفته بالا :
کیارش – از کجا باید برم
من-همین خیابون رو بپیچ و ….
آدرس رو دادم …جلوی آپارتمانمون پارک کرد …برگشتم طرفشو گفتم:
من-خیلی ممنون آقای آشتیانی لطف کردید
کیارش-کاری نکردم خانوم رادمهر
من-تا پس فردا
خواستم برم که صدام زد:
کیارش-خانوم رادمهر؟؟؟؟
من-بله؟؟؟؟؟
کیارش-میشه شمارتون رو بدین به من
دلم براش سوخت ….امروز در مرز سکته کردن بود :
من-بله …لطفا یاداشت کنید
وقت هایی که عصبی بود و حالش دست خودش نبود ترانه صدام می کرد ….ولی بقیه موارد خانوم رادمهر بودم …. شمارمو بهش دادم و تعارف کردم بیاد تو که تشکر کرد و گفت باید بره سر صحنه ….زود در خونه رو باز کردم …اینقدر هیجان داشتم که آسانسور رو بی خیال شدم و از پله ها رفتم تا رسیدم به واحدمون خودمو انداختم توی خونه و بدون اینکه بند ها ی کفشم و باز کنم درشون آوردم …رفتم تو اتاقم و خودکار قرمزم رو برداشتم …کتاب با ارزش و کم یاب استاد فتحی رو پرت کرد روی میز کامپیوتر و خودمم نشستم ….بازش کردم …صفحه ی اولش نوشته بود :
سلام عباس جان
چون می دونستم دنبال این کتابی برات خریدمش … به عنوان یادگاری نگهش دار و بدون تا آخر عمر به یادت هستم
از طرف رضا
پس یادگاری بود …یه لبخند شیطانی زدم و زیر لب گفتم:
من-ببخشید فتحی جون ….من باید حال این پندار رو بگیرم …همچنین با عرض پوزش از آقا رضا …..
و روی اولین طرح که از صورت یک زن با مو های آشفته بود کاریکاتور فتحی رو کشیدم ….موهای کم پشت که دو تا دونه وسطش داشت …یه عینک بزرگ ….چشمای ریز …لب گشاد …دماغش و اندازه ی بادمجون کشیدم …ایول …پایینش هم نوشتم :
-فتحی بوگندو
دلم براش سوخت …اخه هم سن بابام بود ….بیچاره اینقدر هم منو دوس داشت ….البته مثل دخترش …همش نمره ی الکی بهم می داد …با بچه ها اسگلش می کردیم سر کلاس …بی چاره هیچی هم نمی گفت…چند تا کاریکاتور دیگه هم کشیدم …هم پندار و هم آراد و هم سپهر…پندار و دراز کشیدم ….آراد وسپهر هم همچنین ….عین خودکار شده بودن …خدایی داشتم بی انصافی می کردم … خیلی خوش هیکل بودن ….یه کاریکاتو رهم از خودم کشیدم که کسی بهم شک نکنه …چشمامو عین چشمای گاو کشیدم …آریانا رو هم کشیدم ….لب هاشو قلوه کشیدم ….چند تا دیگه از استاد هامون رو هم کشیدم ….چند تا از دانشجو های دیگه هم کشیدم و دفتر رو بستم ….فردا حالیت می کنم آقای رادمنش
من-آآآآآآآآآآآآآرررررررریییی ییییییییییااااانننننااااا ا
پتو رو کشید روی سرش و گفت:
آریانا-مرض …بزار بخوابم
پتو رو از دستش کشیدم ….پرده رو کنار کشیدم …نور خورد توی چشماش …خودش و جمع کرد و پشتش رو کرد به نور…گفتم:
من-من می رم تو بمون سماق بمک
و رفتم و آماده شدم ….یه مانتوی آبی تنگ با مقنعه و شلوار مشکی ….عینکم رو برداشتم …دستبندم و بستم ….پالتوی مشکیم هم پوشیدم ….پوتین ساق کوتاه پاشنه یه تیکه ی مشکیم هم برداشتم ….رفتم تا آریانا رو صدا کنم که دیدم بیداره …با دیدنم سوت زد و گفت:
آریانا-کیو می خوایی بکشی؟؟؟؟
من-تو کیو می خوایی بکشی …آریانا زود باش
یه مانتوی قرمز جیگری با مقنعه و شلوار مشکی …کیف قرمزش و برداشت و پوتین ساق کوتاه مشکیش رو پوشید …عینک ریبنشم برداشت …با هم اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ….تا رسیدیم به دانشگاه از استرس مردم ….سریع رفتم و پشت صندلی پندار نشستم …آریانا هم کنارم نشست ….جای مهدیس خالی بود …پندار و آراد دم در داشتن با یه پسره حرف می زدن …زود کتاب و انداختم تو کیفش …با پندار اومدن و نشستن …آریانا داشت با نگار حرف میزد …پندار رو به آراد گفت:
پندار-آراد من چی کار کنم ….کتاب استاد فتحی نیس
آراد –یه خورده فکر کن شاید یادت اومد
پندار- از دیروز دارم همه جا رو می گردم ولی نیست
آراد – عیب نداره بی خی
پندار- اخه خیلی کم یابه وگرنه یکی براش می گرفتم
استاد فتحی اومد و شروع به حاظر غایب کرد …پندار دستش رو کرد توی کیفش تا کتاباش و در آره که با خوش حالی رو به آراد گفت:
-ا….آراد اینجاست
آراد-دیدی بهت گفتم
استاد از پشت میز بلند شد و گفت:
فتحی-آقای رادمنش کتاب به دردتون خورد ؟؟؟؟
پندار بلند شد و کتاب و به طرفش گرفت و تشکر کرد ….استاد رفت پشت میزشو یه نگاه اجمالی به کتاب انداخت …هر لحظه سرخ و سرخ تر شد ….و باعصبانیت داد زد:
فتحی – این چه مسخره بازیه ….آقای رادمنش این چیه؟؟؟؟؟
اخ ناز نفست فتحی جون ….پندار با حالت گنگی و غرور خاصش به خودش اشاره کرد و گفت:
پندار- من استاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فتحی-بله آقای رادمنش …تشریف بیارید این کتاب رو ببینید
پندار بلند شد و رفت ….با دیدن کتاب هر لحظه عصبانی تر شد …با عصبانیت به من نگاه کرد ….آریانا در گوشم گفت:
آریانا-کار تو بود شیطون بلا؟؟؟؟؟؟
برگشتم و یه چشمک براش زدم و خندیدم ….پندار کتاب را پرت کرد روی میز و گفت:
پندار-این کار من نیس استاد
فتحی – کتابو به شما داده بودم آقای رادمنش…
پندار-بله استاد ولی یکی ازم دزده بود …خیلی دنبالش گشتم اما امروز توی کیفم پیداش کردم
و با عصبانیت نگاهم کرد و در گوش فتحی چیزی گفت…فتحی با ملایمت به من گفت:
فتحی-خانوم رادمهر …یه لحظه تشریف میارید بیرون
من-بله استاد
و زیر لب به آریانا گفتم:
من-ای تو روحت فتحی
و بلند شدم و پشت سر پندار و فتحی بیرون رفتم …جلوی در وایسادیم …فتحی گفت:
فتحی – خانوم رادمهر اینا کار شماست ؟؟؟؟؟
من-کدوما استاد؟؟؟؟؟؟
پندار یه پوزخند حرصی زد وبدون این که نگام کنه گفت:
پندار-یعنی تو نمی دونی ؟؟؟؟؟
و کتاب و جلوی روم باز کرد ….منم که بازیگر حرفه ای …برگشتم گفتم:
من-مگه مرض دارم کاریکاتور خودم رو بکشم آقای رادمنش؟؟؟؟؟
پندار- از خودتون بپرسید خانوم رادمهر
من-درست صحبت کنید آقای رادمنش…من این کتاب رو فقط یه بار اونم سر کلاس استاد دیدم
و با خشم به فتحی نگاه کرد:
من-استاد از شما انتظار نداشتم که در مورد من اینطوری فکر کنید
فتحی به من من افتاد :
فتحی – نه خانوم رادمهر این چه حرفیه که شما می زنید ….من …من …در مورد شما چنین قضاوتی نکردم …به آقای رادمنش هم عرض کردم که این کار هیچ وقت از شما سر نمیزنه
با خشم به پندار نگاه کردم و گفتم:
من-لطفا از این به بعد به مردم تهمت کارایی که خودتون کردید رو نزنید آقای محترم
و رفتم داخل کلاس …..
پندار
اخ که چقدر این پرو….رفت تو کلاس …یه پوزخند زدم و رو به استاد که با عصبانیت نگام می کرد گفتم:
من-استاد من به چه زبونی به شما بگم که کار من نیس….من لنگه ی همین کتاب رو براتون می خرم …خوبه؟؟؟؟؟
فتحی – مشکل من این نیس آقای رادمنش …این کتاب علاوه بر این که قدیمی و نایاب ….یه هدیس از طرف بهترین دوستم
ناراحت شدم …باید بیشتر مواظبش می بودم …با ناراحتی گفتم:
من-ببخشید استاد ….من واقعا شرمندم ….باید بیشتر ازش مواظبت می کردم
فتحی زد روی شونم و خندید …و با ملایمت گفت:
فتحی – عیبی نداره جون …
و رفت داخل کلاس …من که مطمئنم کار این ترانه ی مارمولکه …حتما تلافی کار اون روزم رو کرده ….یه نگاه ترسناک به ترانه انداختم که داشت با آریانا می خندید …حالش رو می گیرم ….نشستم ….آراد پرسید:
آراد-چی شد پسر ؟؟؟؟؟
من- هیچی …می خواستی چی بشه ؟؟؟؟…ترانه خانوم که اصلا به روی مبارک نیاورد ….دلم می خواد بزنم ….لا اله الا الله …..
آراد- خون خودتو کثیف نکن …ما بد تر از این هاشو براشون داریم
سری تکون دادم و به پای تخته نگاه کردم …به محض این که ساعت کلاس تموم شد زدم بیرون …سوار پورشم شدم تا آراد بیاد …..یه دختره از کنار ماشین رد شد و گفت:
-ماشین و صاحبش به هم میان …تیپت تو حلقم برادر
همیشه از این دخترا بدم میومد …سرمو کردم اونطرف که آراد و دیدم …پرید بالا ….سیستمم رو روشن کردم و گازشو گرفتم…آراد یه چیزی گفت که نشنیدم …اخه صدای سیستم خیلی زیاد بود …کمش کردم و گفتم:
من-چی می گی ؟؟؟؟
آراد- یه زنگ بزن به سپهر ببین چی کار میکنه
گوشیم رو در آوردم …آخرین مدل گلکسی…. زنگ زدم به سپهر …برنداشت ….رو به آراد گفتم:
من- این بچه رو ندزدن بی آبرو کنن ….انوقت جواب باباشو چی بدیم ؟؟؟؟؟
آراد قهقه ای زد و گفت:
آراد- اون کسی و ندزده کسی اونو نمی دزده خیالت راحت
همون لحظه گوشیم زنگ خورد …. چه حلال زادس این پسر …جوا ب دادم :
من- چه طوری مرد؟؟؟؟؟
سپهر- هی یابوووو چرا اینقد دیر زنگ زدی
من- میمردی تو اول زنگ بزنی
سپهر- حالا پرو نشو ..وقت نداشتم
من-تو غلط کردی که وقت نداشتی …ببین سپهر اگه بی آبروت کردن همین الان بهم بگو تا یه فکری برات بکنم
آراد قهقه زد که من یه چشمک براش زدم … صدای اعتراض سپهر بلند شد:
سپهر- زهرمار ….اون آراده اون طوری قهقه می زنه …رو آب بخندید ….وایسید برسم اونجا …حال جفتتون رو می گیرم
من- تو سالم برس اینجا …حال گرفتن پیش کشت
سپهر- از شما چه خبر ؟؟؟؟
من-هیچی سلامتی ….تو چه خبر …چی کار کردی با مهدیس ؟؟؟؟
سپهر- یه دعوای اساسی داشتیم از سر باشگاه ….
من-یه کم نرم برخورد کن
سپهر-خفه بابا …. من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ….الانم کار دارم ….کاری نداری؟؟؟؟؟
من- نه ….buy man
سپهر- فعلا
قطع کردم و رو به آراد گفتم:
من-امروز چه کاره ای پسر ؟؟؟؟؟
آراد – هیچ کاره …..پایه ای بریم بام
من- تو این سرما ….مگه مغز خر خوردیم ؟؟؟؟؟
آراد-همینش میچسبه
من-بریم ….یه خورده این کله ی تو هوا بخوره ….فقط خواهشا مثل دفعه ی قبل لباس کم نپوشی ….من نمی تونم تو رو مجبور کنم بری دکتر
آراد- باشه …ولی چقدر جای سپهر خالیه
راس میگه ….جای خالی سپهر هر لحظه تو خونه و دانشگاه و…احساس می شه ….آموزشگاه رو بی خیال شدم …فقط وقتی که ترانه بود می رفتم ….خیلی کار دارم ….چند وقته منشیم اعتراض می کنه که چرا دیگه نمیرم سر کار ….دیگه وقتشو ندارم ….از وقتی چشمای ساحل رفت دیدن بقیه چشم ها برام سخت شده ….اخ ساحل کجایی ؟؟؟؟…….
ترانه
یه خمیازه کشیدم … من نمی دونم چرا قبول کردم برم ساز درس بدم ….اخه یکی نیس بگه آبت کم بود نونت کم بود درس دادنت دیگه واسه چی بود ؟؟؟…خیلی خوابم میومد …زود آماده شدم …نشستم پشت فرمون و راه افتادم …یه ماشین دنبالم بود …چقدر مشکوک می زد …بی خیل تران !!!!… این ماشین من اونجا مایه ی آبرو ریز بود …البته با عرض پوزش از ماشین گلم …آخه همه ماشینا مدل بالا ان ….ماشینمو پارک کردم و رفتم داخل ….دو روز از ماجرای کتاب استاد فتحی می گذشت و منم از اون موقع تا حالا پندار رو ندیده بودم ….سریع پریدم توی کلاس …اخیششش ….اگه پندار منو تنها گیر بیاره بدبختم می کنه …. برای کیارش سری به نشانه ی سلام تکون دادم و رفتم نشستم سر جام …شروع کردم و یک قطعه ی کوچیک براشون زدم …چشمامو که باز کردم کیارش با چشمای مشتاقش نگام می کرد …در کلاس رو زدن …نسرین بود …پس از مسافرت برگشته بود …با عذر خواهی بیرون اومدم …تا در و بستم گرفتمش فحش:
من-کدوم گوری بودی خره؟؟؟؟….چرا به من نگفتی می خوایی بری مسافرت …کثافت …احمق ….
حرفمو قطع کرد و گفت:
نسرین-می ذاری حرف بزنم یا می خوایی تا صبح فحش بدی؟؟؟؟
من-همه ی موارد
نسرین-ببخشید یه دفعه ای شد …مجبور شدم بی خبر برم …با فرهاد رفتیم شمال …جات خالی بود خیلی خوش گذشت
من-ببینم از بچه مچه که خبری نیس؟؟؟
یکی زد رو شونم و گفت:
نسرین –گم شو منحرف …راستی داشت یادم می رفت…پندار گفت باهام کار داشتی
من-آره …قبل از این که بری گفتی بیام کارم داری
نسرین –آها…یادم اومد ….می خواستم ساعت کلاس های پنجشنبه ات رو تغییر بدی
من- نسرین جون بچه ی تو راهت یکم از این ساعت کلاس های من کم کن
نسرین –ترانه چرا اینقدر خوشت میاد آدمو آزار بدی …بهت می گم منحرف نباش …حالا بیا ببینم برات چی کار می کنم
من-فدای تو و بچه ی تو راهت
چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم …واقعا کرم داشتم …رفتیم توی دفتر پندار…ای وای خاک عالم …این نره غول که اینجاس …لم داده بود رو مبل و با عصبانیت نگام میکرد…کثافت نسرین رو فرستاده بود دنبالم تا بکشونم اینجا …یعنی من کشته مرده ی این نگاه های خشمناکشم که زهره ی آدمو آب می کنه ….دنبال نسرین مثل این بچه یتیم ها راه افتادم …ساعت چند تا از کلاسامو جا به جا کردیم … از اتاق اومدم بیرون …چند قدم از اونجا دور نشده بودم که صدای نکره ی پندار رو شنیدم …بیچاره صداش خیلی قشنگ هم بود ولی اون لحظه من دوس داشتم حنجره ش رو پاره کنم :
پندار-ترانه وایسا
صدای درونم بهم گفت که اگر وایسم تال تال موهامو می کنه … بدون هیچ نقشه ی قبلی شروع کردم به دویدن ….اونم افتاد دنبالم…وسطای راه بودم که یهو سرم کشیده شد عقب و افتادم زمین …کلیپس شکسته ام افتاد روی زمین و موهای موج دارو مشکیم ریخته شدن روی کمر و باسنم ….آقا پندار از کلیپس و مو هام برای نگه داشتنم استفاده کرده بود …کلیپس بی چاره ی منم که به زور مو هامو نگه می داشت شکسته …با عصبانیت گفتم:
من-چته؟؟؟…باز هار شدی؟؟؟؟
پندار-این واسه این بود که وقتی بهت می گم وایسا کارت دارم به حرفم گوش بدی
من-حالا بگو چه مرگته؟؟؟؟
تا خواست حرف بزنه صدای کیارش از ته سالن به گوش رسید:
کیارش-ترانه …چیزی شده ؟؟؟؟
با اخم های فوق غلیظ داشت به پندار نگاه می کرد …اومد جلو …منم بلند شدم و مانتومو تکوندم …پندار حرفی نمیزد …کیارش گفت:
کیارش-نمی خوایی بیایی سر کلاس.؟؟؟؟
من-آره بریم
و با هم راه افتادیم …با ورودمون کیارش سر جاش نشست و منم رفتم که بشینم ….ولی کیارش با یه حرکت خودشو به من رسوند وآروم در گوشم گفت:
کیارش-می دونستی دخترخوبا مو های بلندشون رو جمع می کنن
خندیدم …همه چیزشو با ارامش به آدم می گفت …درست برعکس پندار که با زور همه چیزو به دست میاورد :
من-آره …ولی این دختر خوب کلیپسش شکسته …
دسبندشو باز کرد و گفت:
کیارش-خوب می تونه با دستبند من جمعش کنه
یه دستبند چرم …گرفتمش و تشکر کردم …رفتم بیرون و باهاش مو هام رو بستم …دوباره داخل شدم …کیارش یه لبخند از روی رضایت زد و چشم هاشو به نشانه ی خوب شد باز و بسته کرد …بقیه کلاس اتفاق خاصی نیوفتاد …با کیارش از کلاس خارج شدیم …دخترا می خواستن منو با نگاه های حسودشون بکشن …همونطور که به طرف در خروجی می رفتیم گفت:
کیارش-پندار چی کارت داشت؟؟؟؟
من- هی …هیچی …
کیارش-به خاطر هیچی کلیپست شکست؟؟؟؟
من-خوب من یه بلایی سرش آوردم
کیارش-من آماده ی شنیدنم .
من-خوب …خوب …اون باعث شد من سرما بخورم …منم کتابی که استاد بهش قرض داده بود رو برداشتم وخط خطیش کردم …البته منظورم از خط خطی کاریکاتوره …اونم عصبانی شد و افتاد دنبالم …منم فرار کردم که کلیپسم رو کشید
کیارش چند لحظه نگاهم کرد و بعدش شروع کرد بلند بلند خندیدن …همه نگاهمو می کردن:
من-چرا می خندی ؟…کیارش …با توام
از خندیدن دست برداشت و با تعجب گفت:
کیارش-چی گفتی …یه بار دیگه بگو
من-چی گفتم مگه؟؟؟
کیارش –بگو کیارش
من-ول کن…بگو به چی می خندیدی؟؟؟
کیارش-باشه ولی یادت باشه پیچوندیم ….به شیطونی تو می خندیدم …
من-اااا….مگه من خنده دارم
کیارش –کم نه
من-خیلی نامردی
کیارش –بیا برسونمت
من- نه مرسی ماشین آوردم …کاری نداری
کیارش- نه …مواظب خودت باش
رفتم تا سوار ماشین شم …ولی تا در ماشینو باز کردم …همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم …
همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم …دو تا مرد بزرگ جثه با کت و شلوار مشکی و عینک دقیقا کنارش وایساده بودن …تعجب کردم …با یه فکر شروع کردم به دویدن …درست حدس زدم …اینا دنبال منن …. هر دو به دنبالم می دویدن …رفتم تو یه کوچه …بسته بود …هر دو اومدن داخل کوچه …با عصبانیت گفتم:
من-شما چی می خوایید؟؟؟؟
جوابی ندادن …عین مجسمه بودن …دستم و مشت کردم و دندون هامو روی هم سابیدم :
من-برای آخرین بار می پرسم …شما چرا دنبال منید؟؟؟؟
جوابی ندادم …بایه حرکت چرخشی یکی از پاهامو فرود آوردم تو دهن یکیشو ن …افتاد روی زمین و دهنش پر خون شد …اون یکی اومد بگیرتم که با زانوم کوبوندم زیر شکمش …افتاد زمین … خم شدم وپامو گذاشتم روی گردنش و گفتم:
من-چرا دنبال منید؟؟؟؟
-آقا دستور دادن
من-آقا کی باشن؟؟؟؟؟
-آقای رادمهر
من-کیه رادمهر؟؟؟؟
-آقا سینا
ای تو روحت سینا ….سرم رو آوردم بالا که دیدم کیارش با یه دهن اندازه گاراژ داره نگام می کنه چشماشم تا آخرین حد بازه …. دیگه آمپر چسبونده بودم از دست این سینا …رو به اون دو تا گفتم:
من-برید به او ریس آشغالتون بگید اگه تو کاری به من نداشته باشی من راحت زندگیمو می کنم ….هیچ اتفاقی هم برام نمیوفته …به بادیگاردهم نیازی ندارم …. اگه یه بار دیگه دور و برم ببینمتون خونتون پای خودتون
هر دو فرار کردند و من به طرف کیارش رفتم و دستم رو جلوش تکون دادم:
من-کیاش خوبی؟
کیارش-ـآره…ایول دختر کف کردم ….
من-اوچیک شماییم
کیارش باهام هم قدم شد و گفت:
کیارش –نمی دونستم رزمی کاری ؟؟؟؟
من- شکست نفسی نفرمایید
کیارش- اونا چرا دنبالتن؟؟؟؟
همه چیزو براش تعریف کردم از عشق سینا تا کثافت کاری هاش …رسیده بودیم به ماشینم ….یه لبخند زدم و گفتم:
من-به امید دیدار
یه لبخند زد و گفت:
کیارش –مواظب خودت باش
و رفت طرف ماشینش ….




:: موضوعات مرتبط: دختران زمینی پسران آسمانی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: